زندگی مامان و بابا.. رزانا جون

مهد کودک افرینش

                                                دختر گلم تاریخ 94/6/5 به مهدمورد علاقش مهد کودک افرینش رفت رزانا هر  روز صبح زود با اینکه خیلی خوابش میاد ولی  با علاقه بیدار میشه که بره مهد       امیدوارم مهد کودک به دختر کوچولوم خوش بگذره بتونه دوستای خوبی پیدا کنه ...
23 شهريور 1394

صحبت کردن رزانا جون

دخترم                                                                                                                    این روزها حضورت را عجیب به رخ میکشی  الان که 4 سال 7 ماه شدی همه چیز را راحت بیان میکنی حالا در میان این جملات و حرف های کودکانه ات کلماتی هست که بی حد زیبا بیانش میکنی چقدر لذت بخشه گوش کردن به صحبتهات وگوش کردن به شعرات ...
23 شهريور 1394

عشق های مامان

یک روز دختری خواهم داشت شبیه خودم با چشمهایی که همه دنیایش از پشتش دیده می شود خودم فدای صورت ماهش میشوم اما کاش روحش به پدرش برود مثل مردها شود و همیشه از پس هر زمین خوردنی بر خیزد دلم می خواهد شبیه او قدش به بلندای آسمان شود مهربانی را یادش می دهم اعتماد را اما یادش می دهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند حتی خطاهایش را آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند نمی گویم دخترم بترس از مردها می گویم بترس از گرگها مردها که گرگ نیستند پدرت فرشته ای است که روزی روح تنهای مرا لمس کرد و خواستم راه را تنها نروم روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر بسیار بخشنده تر بسیار مهربان تردرست شبیه پدرش.... ...
22 شهريور 1394

هیچ کس به اندازه من دوستون نداره

روی پیشونی ِ فرشته ها نوشته هرکی دختر داره جاش وسطه بهشته از آسمون میباره دُر و طلا و گوهر زر و سیمو نقره وقتی میخنده دختر یکی یدونه دختر چراغ خونه دختر گلابتونه دختر ماه آسمونه دختر قندو نباته دختر همیشه باهاته دختر اسم قشنگو نازش ورد لباته دختر تو شبای تاریک ماه و ستاره دختر کوچیکو بزرگش فرقی نداره دختر دختر کوه نمک دختر عزیزه چشماشو میبنده میخنده ریزه ریزه شاخه نبات دختر ، آب حیات دختر وقتی که غم داره دلت میمونه باهات دختر یکی یدونه دختر چراغ خونه دختر گلابتونه دختر ماه آسمونه دختر قند و نباته دختر همیشه باهاته دختر اسم قشنگو نازش ورد لباته دختر عزیزکهای ...
13 مرداد 1394

بدون عنوان

. من يه مامانم....... خيلي وقته كه ديگه لباساي قبلم اندازم نيست اما......ازينكه ميبينم فرزندم روز به روز با بزرگ شدنش لباساش ديگه اندازش نيست حس خيلي خوبي دارم. چاق شدم و اندامم ديگه مثه قبل نيست.... اما وقتي فرزندم و نگاه ميكنم و قد و بالاشو ميبينم ذوق ميكنم خيلي وقته كه ديگه وقت نميكنم ارايش كنم ...اما وقتي فرزندم اراسته است و زيبا همه چي يادم ميره. خيلي وقته كه براي خودم وقت زيادي ندارم ....اما ازينكه تمام وقتم صرف رسيدگي به فرزندم ميشه يه جور خاصي خوشحالم خيلي وقته كه نتونستم غذامو تا گرمه و لذت داره تا اخرش بخورم......اما وقتي فرزندم شيرشو با ميل ميخوره و تموم ميشه انگار خوشمزه ترين غذاهاي دنيا رو خوردم خيلي وقته ...
17 تير 1394